تو آفتابی و هرصبح می تابی برپنجره ی خیالم و نور می پاشی روی سایه ی خستگی هایم…
اینجا سرای نوراست …اینجا زندگیِ تو هر روز در یک طلوع به زیبایی خورشید متولد میشود و انوارش را تا مغرب بر تن تو میبارد، نورش هر شب مهتابی میشود بر تن تو و آرامش را به سکوت شبت پیوند می زند. اینجا صدای زندگی را میشنوی چه در آواز دل انگیز آبی که از نهر کنار سرایت میگذرد و شاید پاهایت را در آن تکان دادهای و چه در تکاپوی پرندگان عاشق بر روی شاخه های درختان و شاید لبخند پیرمردی که در گذر از کوچه باغ روستا به رویت لبخند می زند و به تو خوش آمد می گوید.
به آهنگ جنگل گوش کن؛ به آوایآبها و آواز پرنده گان به زمزمهی باد میان شاخساران چرا که هرگز تکراری نمیشود ترانه عشق…
اینجا سرای نوا است… اینجا هر لحظه زندگی را میشنوی چه آن زمان که پای صحبت گلهای بهاری در چمنزار نزدیک روستا نشستهای و چه آن زمان که چراغ خواب کنار تختت را خاموش می کنی تا در سکوت و خلوت شب بیارامی؛ و خوب میدانی اگر روزی گوشت سنگین شد و صداها در هم پیچیدند و روحت از صدای بوق وحشتناک ماشینها و همهمه آدمهایی که با عجله از کنار هم رد میشوند خسته شد در همین نزدیکی جان پناهی برای تو هست پس راهت را بکش و به اینجا بیا …
قول می دهم عشق، قلب سنجاق شده قاب خاطراتمان را نوازش کند وقتی که انعکاس نور خورشید چشم تو را می آراید و من از درون قاب دوربین تو را نگاه می کنم تا این لحظه ی دل انگیز را برای همیشه ثبت کنم.
اینجا سرای آرا ست…اینجا زندگی را میتوان به نظاره نشست، و هر آن چه دیدنی و تماشایی است همچون لبخند یک کودک و هر آن چه نادیدنی است همچون عشق، همچون مهربانی؛ پس با قلبت که خودِ خود زندگی است همراه و هم نفس شو، در تپشهایش جاری شو …می دانی زندگی را میتوان لمس کرد… مبادا از جادوی دستانت غافل شوی…